سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان ست.
کسی سر برنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه جز پیش پا را دید،نتواند،
که ره تاریک و لغزان است.
وگر دست محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون،
که سرما سخت سوزان ست.
نفس کز گرمگاه سینه آید برون،ابری شود تاریک.
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفس کاینست،پس چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمردم! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجونمردانه سردست...آی...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی،در بگشای!
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد
به کوه خواهد زد
به غار خواهد رفت
*
تو کودکانت را،بر سینه می فشارد گرم
و همسرت را،چون کولیان خانه به دوش
میان آتش و خون می کشانی از دنبال
و پیش پای تو،از انفجار های مهیب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهرها همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشیان ها بر روی خاک خواهد ریخت
و آرزوها در زیر خاک خواهد مرد!
*
خیال نیست عزیزم...!
صدای تیر بلند است و ناله ها پیگیر
و برق اسلحه،خورشید را خجل کرده است!
چگونه این همه بیداد را نمی بینی؟
چگونه این همه فریاد را نمی شنوی؟
"زینب (س)"
با قلم می خواستم سیری در این دنیا کنم
تا که زیباتر ز "زینب" واژه ای پیدا کنم
کوه را گفتمکه از تو با صلابتترکجاست؟
گفت کوه استقامت دختر شیرخداست
چشم را گفتم که آیا پاکتر از آب هست؟
گفت آری، قلب زینب نقش هرآبی شکست
شمس را گفتم که زیباتر ز نورت، نور چیست؟
گفت نورانیتر از سیمای زینب نور نیست
خواستم از عقل خود تا گوهری پیدا کند
صبر و ایمان و وفا و عشق را معنا کند
گفت زینب، عشق را مبهوت و حیران کرده است
پرچم دین را به پا بر بام کیوان کرده است
دختری کز علم و حکمت، مرتضی را زیور است
همچو زهرا مادرش، بر هر دو عالم سرور است
آسمانی کز شکوهش کربلا معنا گرفت
خطبه های آتشینش، عزت اعدا گرفت
بین سیارات، دیدم آفتابی در شب است
با تمام قدرتم گفتم که زینب، زینب است
شعر از: منیره صالح نیا