گروه متخصصین خراسان جنوبی

ارائه دیدگاه های علمی،فرهنگی، تخصصی و آموزنده

گروه متخصصین خراسان جنوبی

ارائه دیدگاه های علمی،فرهنگی، تخصصی و آموزنده

داستان جدید لاکپشت و خرگوش

داستان مفیدیه تا اخرش بخونید. 

قسمت اولش که همون داستان قدیمی هست و اشاره به آهسته و پیوسته رفتن داره.

قسمت دوم میگه سریع و پیوسته برو

قسمت سوم به تاثیرات محیط اشاره داره

قسمت پایانی هم به پایان عصر رقابت پرداخته.

منبع هم:http://moshaavereh.blogfa.com

New story of the hare and Tortoise


داستان جدید مسابقه خرگوش و لاک پشت


Once upon a time a tortoise and a hare had an argument about who was faster. They decided to settle the argument with a race. They agreed on a route and started off the race.


     خرگوشی و لاک پشتی بر سر اینکه کدام سریع ترند بحث داشتند و قرار شد برای اثبات آن در یک مسیر مسابقه بدهند.


The hare shot ahead and ran briskly for some time. Then seeing that he was far ahead of the tortoise, he thought he'd sit under a tree for some time and relax before continuing the race.


     خرگوش به سرعت مدتی دوید و دید لاک پشت هنوز نرسیده تصمیم گرفت زیر درختی استراحت کند و بعد به مسابقه ادامه دهد...


He sat under the tree and soon fell asleep. The tortoise plodding on overtook him and soon finished the race, emerging as the undisputed champ.


بزودی زیر درخت خوابش برد ولی لاک پشت آمد و از او سبقت گرفت و مسابقه را برد.

The hare woke up and realized that he'd lost the race. The moral of the story is that slow and steady wins the race.


     خرگوش بیدار شد و متوجه شد که مسابقه را باخت. روح این داستان این است که آهسته و پیوسته رفتن سبب پیروزی در مسابقه می شود.


This is the version of the story that we've all grown up with


این داستانی است که ما با آن بزرگ شده ایم و با آن مانوسیم.


But then recently, someone told me a more interesting version of this story. It continues.


ولی بعدها کسی یک نوع جالب از این قصه را برایم تعریف کرد. این قصه چنین است.


The hare was disappointed at losing the race and he did some Defect Prevention (Root Cause Analysis). He realized that he'd lost the race only because he had been overconfident, careless and lax.


     خرگوش از باختن در مسابقه مایوس شد و به پیشگیری پس از عمل پرداخت (یعنی به ریشه یابی علّت پرداخت) و فهمید که مسابقه را فقط به این دلیل باخته است که بیش از حد مطمئن، بی دقت و باز برخورد کرده است.


If he had not taken things for granted, there's no way the tortoise could have beaten him. So he challenged the tortoise to another race. The tortoise agreed.


     اگر خرگوش همه چیز را برای خودش بدیهی فرض نمی کرد، لاک پشت مسابقه را از او نمی برد. بنابراین با لاک پشت قرار گذاشت که مسابقه دیگری بدهد. لاک پشت هم قبول کرد.


This time, the hare went all out and ran without stopping from start to finish. He won by several miles.


این بار خرگوش بدون توقف از شروع تا پایان مسابقه دوید و چند مایل هم بیشتر رفت.


The moral of the story? Fast and consistent will always beat the slow and steady


روح این داستان می گوید که: سریع و از پا ننشستن بهتر از آهسته و پیوسته رفتن است.


If you have two people in your organization, one slow, methodical and reliable, and the other fast and still reliable at what he does, the fast and reliable chap will consistently climb the organizational ladder faster than the slow, methodical chap.


     اگر در سازمانتان دو نفر داشته باشید که یکی آهسته کار و روش مند و قابل انعطاف و دیگری سریع و در عین حال متکی به آنچه که انجام می دهد حتما فرد سریع و متکی به خود بی وقفه و سریعتر از فرد آهسته کار و روش مند از نردبان سازمانی بالا می رود.


It's good to be slow and steady; but it's better to be fast and reliable


آهسته کار و پیوسته کار بودن خوب است ولی بهتر است سریع و متکی به خود بود.


But the story doesn't end here. The tortoise did some thinking this time, and realized that there's no way he can beat the hare in a race the way it was currently formatted.


      ولی قصه اینجا تمام نمی شود. این بار لاک پشت فکری کرد و متوجه شد که با این روش راهی برای شکست دادن خرگوش وجود ندارد.


He thought for a while, and then challenged the hare to another race, but on a slightly different route.


کمی فکر کرد و بعد با خرگوش قرار مسابقه دیگری گذاشت اما در یک مسیر نسبتا متفاوت دیگری.


The hare agreed. They started off. In keeping with his self-made commitment to be consistently fast, the hare took off and ran at top speed until he came to a broad river.


     خرگوش قبول کرد. مسابقه را شروع کردند. خرگوش با حفظ آن سرعت و چالاکی پایدارانه خود، با سرعت بسیار از جا کنده شد تا اینکه به رودخانه عریضی رسید.


The finishing line was a couple of kilometers on the other side of the river


خط پایان مسابقه دو کیلومتر آن طرف تر بود.


The hare sat there wondering what to do. In the meantime the tortoise trundled along, got into the river, swam to the opposite bank, continued walking and finished the race.


     خرگوش آنجا نشست و فکری کرد که چه کند. در این ضمن لاک پشت آهسته رسید و داخل رودخانه شد و شناکنان خود را به آنطرف رودخانه رساند و به پیشروی ادامه داد تا مسابقه را برد.


The moral of the story? First identify your core competency and then change the playing field to suit your core competency.


     روح این داستان به ما می گوید که: "اول هسته اصلی توان خود را بشناس و بعد زمین بازی را طوری عوض کن که با آن توان تناسب داشته باشد.


In an organization, if you are a good speaker, make sure you create opportunities to give presentations that enable the senior management to notice you.


     اگر سخن گوی خوبی در سازمان باشی مطمئن باش که می توانی فرصتهایی خلق کنی تا با ارائه آنها مدیران پایین تر را قادر سازی که به شما توجه کنند.


If your strength is analysis, make sure you do some sort of research, make a report and send it upstairs. Working to your strengths will not only get you noticed but will also create opportunities for growth and advancement?


     اگر قدرت تجزیه و تحلیل داری، قدری تحقیق کن، گزارش تنظیم کن و به سلسله مراتب بالا بفرست. کار کردن براساس قدرت و توانائیت نه فقط باعث می شود که به تو توجه کنند بلکه فرصتهایی را برای رشد و ترقی ایجاد می کند.


The story still hasn't ended


هنوز قصه تمام نشده


The hare and the tortoise, by this time, had become pretty good friends and they did some thinking together. Both realized that the last race could have been run much better.


     این بار خرگوش و لاک پشت تا اندازه ای با هم دوست شدند و نشستند و قدری با هم فکر کردند. هر دو متوجه شدند که مسابقه آخر می توانست بهتر برگزار شود.


So they decided to do the last race again, but to run as a team this time


بنابراین تصمیم گرفتند مسابقه آخر را تکرار کنند و این بار به صورت تیمی حرکت کنند.


They started off, and this time the hare carried the tortoise till the riverbank. There, the tortoise took over and swam across with the hare on his back.


     آنها شروع کردند. این بار خرگوش لاک پشت را تا رودخانه بر پشتش حمل کرد و در رودخانه لاک پشت شنا کنان خرگوش را به آن سو رساند.


On the opposite bank, the hare again carried the tortoise and they reached the finishing line together. They both felt a greater sense of satisfaction than they'd felt earlier.


     در آن طرف رودخانه خرگوش دوباره لاک پشت را بر پشتش سوار کرد و با هم به خط پایان رسیدند. هر دو از نتیجه مسابقه خیلی راضی تر از قبل به نظر می رسیدند.


The moral of the story? It's good to be individually brilliant and to have strong core competencies; but unless you're able to work in a team and harness each other's core competencies, you'll always perform below par because there will always be situations at which you'll do poorly and someone else does well.


     نتیجه اخلاقی اینکه: "بطور انفرادی درخشیدن و یا از هسته و توان درونی قوی برخوردار بودن خوبست اما به غیر از اینکه بطور تیمی کار کنید و توانٍ درونی خود را با توانٍ هسته فرد دیگر به پیش ببرید، همیشه زیر سطح متوسط عمل می کنید زیرا همیشه موقعیتهایی پیش می آید که شما کار را درست انجام نمی دهید ولی در کار گروهی همکار دیگرتان می تواند کار را به خوبی تمام کند.


Teamwork is mainly about situational leadership, letting the person with the relevant core competency for a situation take leadership.


     اساسا کار گروهی در باب رهبری موقعیتی است و به فرد اجازه می دهد که از توان درونی اش برای کسب فرصتی به منظور رهبر شدن برخوردار شود.


There are more lessons to be learnt from this story


از این قصه درسهای بیشتری می توان گرفت.


Note that neither the hare nor the tortoise gave up after failures. The hare decided to work harder and put in more effort after his failure.


     توجه داشته باشید که نه خرگوش و نه لاک پشت، پس از شکست دست از تلاش بر نمی داشتند. خرگوش تصمیم گرفت سخت تر کار کند و پس از هر شکست به میزان تلاشش بیفزاید.


The tortoise changed his strategy because he was already working as hard as he could. In life, when faced with failure, sometimes it is appropriate to work harder and put in more effort.


     لاک پشت استراتژی خود را تغییر داد زیرا او تا آنجا که در توان داشت سخت تر کار می کرد و در زندگی وقتی با شکست مواجه می شد گاهی اوقات لازم بود سخت تر کار کند و بر تلاشش بیفزاید.


Sometimes it is appropriate to change strategy and try something different. And sometimes it is appropriate to do both.


     گاهی بهتر است استراتژی را عوض کنیم و استراتژی دیگری را بیازمائیم وگاهی بهتر است از هر دو استراتژی بهره ببریم.


The hare and the tortoise also learnt another vital lesson. When we stop competing against a rival and instead start competing against the situation, we perform far better.


      خرگوش و لاک پشت درس حیاتی دیگری نیز گرفتند. وقتی رقابت علیه رقیب را متوقف می کنیم و در عوض به رقابت علیه موقعیت می پردازیم خیلی بهتر کار را اجرا می کنیم.


 


When Roberto Goizueta took over as CEO of Coca-Cola in the 1980s, he was faced with intense competition from Pepsi that was eating into Coke's growth.


     وقتی روبرتو گویزتا در دهه 1980 مدیریت کوکاکولا را به عهده گرفت با قدرت و توانٍ شدید با قدرت و توانٍ پپسی که رشد کوکاکولا را مورد تعرض قرار می داد روبرو شد.


His executives were Pepsi-focused and intent on increasing market share 0.1% a time.


مدیران اجرایی کوکاکولا، پپسی زده شده بودند و تصمیم گرفتند که نرخ سهام را هر بار یک درصد بالا ببرند.


Goizueta decided to stop competing against Pepsi and instead compete against the situation of 0.1% growth.


     گویزتا تصمیم گرفت که از رقابت با پپسی دست بردارد و در عوض با افزایش رشد یک درصدی سهام با پپسی رقابت کند.


He asked his executives what was the average fluid intake of an American per day? The answer was 14 ounces. What was Coke's share of that? Two ounces. Goizueta said Coke needed a larger share of that market.


     گویزتا از مدیران اجرائیش پرسید که متوسط مصرف هر آمریکایی در هر روز چقدر است پاسخ دادند 14 انس. چقدر آن سهم کوکاکولاست؟ پاسخ دادند 2 انس. گویزتا گفت که کوکاکولا به سهم بزرگتری از این بازار نیاز دارد.


The competition wasn't Pepsi. It was the water, tea, coffee, milk and fruit juices that went into the remaining 12 ounces. The public should reach for a Coke whenever they felt like drinking something.


     کاری که او کرد در اصل رقابت با پپسی نبود. او دنبال راهکار های دیگری به منظور وارد کردن اقلام جدید به بازار که مشتمل بر آب خوردن، چای، قهوه، شیر و آب میوه رفت تا جایگزین 12 انس باقی مانده شود. دیگر بازار به نوشیدنی که او احساس نیاز می کرد دسترسی می یافت.


To this end, Coke put up vending machines at every street corner. Sales took a quantum jump and Pepsi has never quite caught up since.


     در پایان، کوکاکولا ماشین های فروش آب میوه و دیگر نوشیدنی ها را در گوشه و کنار خیابان ها نصب کرد. از آن زمان پپسی هیچ گونه مقابله و در گیری با کوکاکولا نداشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد