گروه متخصصین خراسان جنوبی

ارائه دیدگاه های علمی،فرهنگی، تخصصی و آموزنده

گروه متخصصین خراسان جنوبی

ارائه دیدگاه های علمی،فرهنگی، تخصصی و آموزنده

« محتسب و مست »

محتسب مستــی بـــه ره دیــــد و گـریبـــــانش گــــرفت

مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست

گفت مستــی زان سبب افتـــــان و خیـــــزان مــی روی

گفت جـــــــرم راه رفتـــــــن نیست ره همــــــوار نیست

گفت می بایــــــد تــــــو را تــا خـــــانه قــــــاضی بـــــرم

گفت رو صبـــح آی قـــــاضی نیمـــه شب بیـــدار نیست

گفت تــا داروغــــــه را گـــوئــــیم در مـسجــد بــــــخواب

گفت مسجـــد خــــوابـــــگاه مـــــردم بـــــدکــــار نیست

گفت دینــــاری بـــــده پنهــــــان و خــــــود را وا رهـــــان

گفت کـــــار شــــــرع کـــــار درهــــــم و دینــــــار نیست

گفت آنقـــــدر مستــی زهــــی از ســر بــر افتادت کلاه

گفت در ســــر عقــــل بایــــد بــــی کلاهی عـار نیست

گفت بایــــــد حــــد زننــد هشیـــــــار مـــــردم مست را

گفت هشیــاری بیــــار اینجـــا کسـی هوشیــار نیست


بشنوید : « شعر از پروین اعتصامی، آهنگ از همای »

شعر زیبای امام خمینی(ره) درباره نوروز

باد نوروز وزیدست به کوه و صحرا

جامه عید بپوشید چه شاه و چه گدا

بلبل باغ جنان را نَبُود راه به دوست

نازم آن مطربِ مجلس که بُوَد قبله نما

صوفی و عارف از این بادیه دور افتادند

جام می گیر ز مطرب که روی سوی صفا

همه در عید به صحرا و گلستان بروند

منِ سرمست ز میخانه کُنم رو به خدا

عید نوروز مبارک به غنی و درویش

یارِدلدار ز بتخانه دری را بگشا

گر مرا ره به در پیر خرابات دهی

به سر و جان به سویش راه نوردم، نه به پا

سالها در صف ارباب عمائیم بودم

تا به دلدار رسیدم، نکنم باز خطا  

منبع: تابناک

شعر زیبای حمید مصدق و جواب فروغ فرخزاد به او

حمید مصدق خرداد 1343" *


تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت "



جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی

باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو

پاسخ عشق تو را

خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک

لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد

گریه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز

سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت