وقتی سارا دخترک هشت سالهای بود، شنید کهپدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت میکنند.
فهمید که برادرش سخت بیمار است وآنها پولی برای مداوای او ندارند.
پدر به تازگی کارش را از دست داده بود ونمیتوانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد.
سارا شنید که پدر آهسته به مادرگفت: فقط معجزه میتواند پسرمان را نجات دهد!
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد.
قلک را شکست، سکهها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار!
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
مردی خردمند و زیرک، تابلویی مقابل خانه خود زده بود. روی تابلو، این جمله به چشم میخورد: «این ملک به فردی اهدا میشود که واقعاً از زندگی خود رضایت دارد.»
روزی کشاورزی ثروتمند از آن منطقه عبور میکرد که ناگهان توجهش به آن تابلو جلب شد. اسبش را نگه داشت و با خود گفت: «حالا که صاحب این خانه قصد دارد ملکش را اهدا کند، بهتر است قبل از آنکه سر و کلة فرد دیگری پیدا شود، من مدعی شوم که از زندگیام رضایت دارم تا اینجا را از آن خود سازم. به هر حال ثروت روی ثروت میرود و من مرد ثروتمندی هستم که هرچه بخواهم به دست میآورم. پس قطعاً واجد شرایط هستم.» با این فکر، در خانه را به صدا در آورد و علت آمدنش را به مرد خردمند گفت. مرد پرسید: «آیا تو واقعاً از زندگیات رضایت داری؟» کشاورز پاسخ داد: «بله واقعاً رضایت دارم، چون هرچه اراده کنم، میتوانم به دست آورم.» مرد خردمند خندة ریزی کرد و پاسخ داد: «پس دوست من اگر از زندگیات رضایت کامل داری، این ملک را برای چه میخواهی؟»
منبع: مجله راه زندگی