در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط جاده برنمی داشت . نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد.
روزی هیزم شکنی در یک شرکت چوب بری دنبال کار می گشت و نهایتا" توانست برای خودش کاری پیدا کند.
حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود،
به همین خاطر هیزم شکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد.
ادامه مطلب ...یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول بھ یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعھ نمود و حسابی با موجودی ١ میلیون دلار افتتاح کرد . سپس بھ رئیس شعبھ گفت بھ دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبیعتاً بھ خاطر مبلغ ھنگفتی کھ سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد .
ادامه مطلب ...