چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
در حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد.
کتاب کوچه
احمد شاملو
یکی از دوستان ما که مرد نکته سنجی است یک تعبیر بسیار لطیف داشت که اسمش را گذاشته بود منطق ماشین دودی.می گفتیم منطق ماشین دودی چیست؟می گفت:من یک درسی از قدیم آموخته ام و جامعه را روی منطق ماشین دودی می شناسم.
وقتی بچه بودم منزلمان در حرم حضرت عبدالعظیم بود و ان وقتها قطارراه آهن به صورت امروز نبود و فقط همین قطار تهران-شاه عبدالعظیم بود.من می دیدم که قطار وقتی در ایستگاه ایستاده بود بچه ها دورش جمع می شدند و ان را تماشا می کردند و به زبان حال می گویند:ببین چه موجود عجیبی است!معلوم بود که یک احترام و عظمتی برای آن قائل هستند.تا قطار ایستاده بود با یک نظر تعظیم و تکریم و احترام و اعجاب به او نگاه می کردند تا کم کم ساعت حرکت قطار می رسید وقطار راه می افتاد.همین که راه می افتاد بچه ها می دویدند سنگ برمی داشتند و قطار را مورد حمله قرار می دادند.من تعجب می کردم که اگر به این قطار باید سنگ زد چرا وقتی ایستاده یک ریگ کوچک هم به آن نمی زنند و اگر باید برایش اعجاب قائل بود اعجاب بیشتر در وقتی است که حرکت می کند.
این معما برایم بود تا وقتی بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم. دیدم این قانون کلی زندگی ما ایرانیان است که هرکسی و هر چیزی تا وقتی ساکن است مورد احترام است.تا ساکت است مورد تعظیم و تعجیل است. اما همین که به راه افتاد و یک قدم برداشت نه تنها کسی کمکش نمی کند بلکه سنگ است که بطرف او پرتاب می شود و این نشانه یک جامعه مرده است. ولی یک جامعه زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که متکلم هستند نه ساکت؛ متحرکند نه ساکن؛ باخبرترند نه بی خبرتر.
استاد شهید مرتضی مطهری
صدا کن مرا.صدای تو خوب است.صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید.
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیشبینی نمیکرد.و خاصیت عشق این است.
کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.بیا زودتر چیزها را ببینیم.ببین، عقربکهای فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل میکنند.بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشیام.بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
مرا گرم کن
و یکبار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد.
در این کوچههایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت میترسم.من از سطح سیمانی قرن میترسم.بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد .مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو، بیدار خواهم شد.و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم، و افتاد.حکایت کن از گونههایی که من خواب بودم، و تر شد.بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.در آن گیروداری که چرخ زرهپوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.
و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش "استوا" گرم،
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.
( سهراب سپهری)