در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط جاده برنمی داشت . نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد.
هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار
چنین چرا دلتنگم؟ چنین چرا بیزار
زمین از آمدن برف تازه خشنود است
من از شلوغی بسیار رد پا بیزار
قدم زدم! ریه هایم شد از هوا لبریز
قدم زدم! ریه هایم شد از هوا بیزار
اگر چه میگذریم از کنار هم آرام
شما ز من متنفر، من از شما بیزار
به مسجد آمدم و نا امید برگشتم
دل از مشاهدهی تلخی ریا بیزار
صدای قاری و گلدستههای پژمرده
اذان مرده و دلهای از خدا بیزار
به خانهام بروم؟! خانه از سکوت پر است
سکوت میکند از زندگی مرا بیزار
تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست!
از این سکوت گریزان، از آن صدا بیزار
فاضل نظری