5 = 1
25 = 2
125 = 3
625 = 4
? = 5
جواب در ادامه مطلب
جای علامت سوال باید عدد 1 را قرار داد.
اگر قبول ندارید خط اول را به یاد بیاورید: 5=1
نتیجهگیری اخلاقی مسائل ساده زندگی را بیخود پیچیده نکنید
کشاورزی فقیراز اهالی اسکاتلند فلمینگ نام داشت. یک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانوادهاش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را برروی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید... پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرورفته بود، فریاد میزد و تلاش میکرد تا خودش را آزاد کند. فارمر فلمینگ او را ازمرگی تدریجی و وحشتناک نجات داد...
روز بعد، کالسکهای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید. مرد اشرافزاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود. اشراف زاده گفت: میخواهم جبران کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادی.; کشاورز اسکاتلندی جواب داد: من نمیتوانم برای کاری که انجام دادهام، پولی بگیرم.; در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد. اشرافزاده پرسید: پسرشماست؟; کشاورز با افتخار جواب داد: بله;
- با هم معامله میکنیم. اجازه بدهید او راهمراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که توبه او افتخار خواهی کرد...
پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندرفلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد...
سالها بعد، پسر همان اشرافزاده به ذات الریه مبتلا شد. می دانید چه چیزی نجاتش داد؟ پنسیلین!!!
...پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی
میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته میخزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه دور بود.
سنگپشت (لاک پشت) تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری بر دوش میکشید.
پرندهای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست.
کاش پُشتم را این همه سنگین نمیکردی. من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه.
و در لاک سنگی خود خزید، به نیت نا امیدی...
خدا سنگپشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُرهای کوچک بود
و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمیرسد !
چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است.
حتی اگر اندکی. و هر بار که میروی، رسیدهای.
و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی؛ پارهای از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمین گذاشت...
دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور.
سنگپشت به راه افتاد و رفت، حتی اگر اندکی؛ و پارهای از «او» را با عشق بر دوش می کشید...